رفتم بین بچه ها!
توجه م به طرفش جلب شد!
قدوقوارش داد میزد بیشتر از12یا13سال نداره.!!!
نشستم کنارش!همونطور که پسته میخورد ازش پرسیدم دوست داری شهید بشی؟؟
یه نیگاه به من انداخت و گفت خب معلومه از خدامه...
پرسیدم بنظرت کی شهید میشی؟؟
این دفعه سرشو بالا نگرفت فقط یه جمله گفت که مو به تنم سیخ شد مونده بودم حیرون این همه عظمت!!!
گفت : وقتی شهید میشم که
حتی همین ""پسته خوردنم هم واسه رضای خدا باشه""
چند ساعت بعد دنبالش بودم اصلا از ذهنم پاک نمیشد سراغشو که گرفتم گفتن تو اون ماشینه
"جسدش آروم آروم بود مثل همون موقع که پسته هارو میخورد، البته برای رضای خدا"
نظرات شما عزیزان: